×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

ghorob

غروب

تنهاييم از من قهر كرده بود

ولم كرده بود و براي خودش راه افتاده بود

نميدانم كجا

به هر كجا كه پيش ايد

به هر كجا كه من نباشم بهش پيله كنم

 

راه افتادم

به هركجا كه مي شد سرزد

بي تنهاييم,راه افتادم ميان ازدحام

انقدر شلوغ بود كه داشت حالم بد ميشد

 

من كه عادت نداشتم بي تنهاييم جايي بروم

عاقبت يك گوشه پيدايش كردم

براي خودش كز كرده بود و مثل ابر بهار ميگريست

رفتم بالاي سرش گفتمش اخر تو تنهايي مني؟

يا تنهايي خودت؟يا تنهايي يك كس ديگر؟

شورش را در اورده اي

نميداني من بي تنهايي ام حوصله ام سر ميرود كه هيچ ،

حتي دق ميكنم

 

تنهايي ام هيچ نگفت

و فقط نگاهم كرد

و ميان پاره هاي بغضش كه مي تركيد

فهميدم كه تنهايي ام

عاشق شده است . . .

چهارشنبه 6 مهر 1390 - 3:47:34 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم