غروب
تنهاييم از من قهر كرده بود
ولم كرده بود و براي خودش راه افتاده بود
نميدانم كجا
به هر كجا كه پيش ايد
به هر كجا كه من نباشم بهش پيله كنم
راه افتادم
به هركجا كه مي شد سرزد
بي تنهاييم,راه افتادم ميان ازدحام
انقدر شلوغ بود كه داشت حالم بد ميشد
من كه عادت نداشتم بي تنهاييم جايي بروم
عاقبت يك گوشه پيدايش كردم
براي خودش كز كرده بود و مثل ابر بهار ميگريست
رفتم بالاي سرش گفتمش اخر تو تنهايي مني؟
يا تنهايي خودت؟يا تنهايي يك كس ديگر؟
شورش را در اورده اي
نميداني من بي تنهايي ام حوصله ام سر ميرود كه هيچ ،
حتي دق ميكنم
تنهايي ام هيچ نگفت
و فقط نگاهم كرد
و ميان پاره هاي بغضش كه مي تركيد
فهميدم كه تنهايي ام
عاشق شده است . . .
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
داستان واقعي جوان دانشجويي كه با مادر همكلاسي خود ازدواج كرده است
14867 بازدید
4 بازدید امروز
11 بازدید دیروز
25 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian